بایگانی ماهانه: ژوئیه 2011

باور قلبی به نفی خشونت

بعد از حادثه خونبار کشور نروژ بیشتر از پیش به تفاوتهای بین کشورهای جهان اول و سوم پی میبرم. نه فقط از منظر سیاسی که دموکراسی با در صد بالایی در این کشورها حاکم است و جهان سوم هنوز در … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در اجتماعی, سیاسی | برچسب‌خورده با , , , , | دیدگاهی بنویسید

مغز مغشوش مشوش مخدوش

باور کن این مغز ، این سر یه اندازه محدودی جا داره، باید به تمام سیستمهای بدنت مسلط باشه و از اونور باید به تمام مزخرفاتی که میریزی توش رسیدگی کنه. باور کن این ذهن هم میخواد گاهی نفس بکشه … ادامه‌ی خواندن

برچسب‌خورده با | دیدگاهی بنویسید

تکرار سست اتحاد

در سی ام تیر یکی از مهمترین قیامهای مردمی تاریخ ایران اتفاق افتاده بود و خونی به رگهای بی امید دویده شده بود، تا جایی که زنده یاد دکتر محمد مصدق در نطقی رادیویی گفت: «روز سی ام تیر در … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در سیاسی | برچسب‌خورده با | ۱ دیدگاه

درد دل وبلاگی

این روزها خیلی به نوشته های قدیمی ام سر میزنم. یا از ریدر به وبلاگ مسدود شده میروم و نوشته هایم را سیو میکنم(چون اصلشان را نداشتم) یا برای دوستی در فیس بوک میخواهم نظر بگذارم و یادم هست در … ادامه‌ی خواندن

برچسب‌خورده با | 3 دیدگاه

کتاب ، کابوس و موسیقی

درست یک هفته طول کشید. سابقه نداشت کتابی انقدر طول بکشد کتابی که اگر با موضوعی دیگر بود میبایست در دوروز خوانده شود. اما اعصابم کشش خواندن شبی  چند صفحه را نداشت. تا نصف کتاب را در دوروز اول خواندم … ادامه‌ی خواندن

برچسب‌خورده با | ۱ دیدگاه

بوی خون به مشام بچه ها می رسد

چند روز پیش کتاب «سرزمین گوجه های سبز« را خواندم. روایت تلخ و سیاه دوران دیکتاتوری چائوشسکو در رومانی در دهه های 60-90 میلادی. روایتی که هر خطش را با تمام وجود لمس میکردم چرا که این روزها کشورم شاهد … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در سیاسی | برچسب‌خورده با , | 2 دیدگاه

تابستان اینور آب، آنور آب

تابستانهای ایران حال و هوای خاص خودش را داشت. در گرمای بیش از حد، مانتو ها کمی نازکتر می شد. چند سال دوره خاتمی که مانتو نبود، تونیک بلند ونازکی میپوشیدیم با روسری کوتاهی که تقریبا فقط یک چهارم مو … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در اجتماعی | برچسب‌خورده با , , , | دیدگاهی بنویسید

بیماری خرید

همیشه از خرید کردن بدت میومد، همیشه از اینکه فقط بخری و بذاری حالا یه وقتی ممکنه بپوشی بدت میومد و حالا خودت هم اسیرش شدی! داستان هر روزه من در سفر به آلمان اینه! صبح اصرار خاله و مامان … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در روزهای دانشجویی | برچسب‌خورده با | دیدگاهی بنویسید